سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته بر باد


ساعت 1:51 عصر شنبه 87/3/11

میرویم  جایی دور                       خدا حافظ وبلاگ                   خداحافظ

¤ نویسنده: سهراب آزادمهر

نوشته های دیگران ( )

ساعت 5:21 عصر دوشنبه 87/2/2

باران

به باران فکر میکنم گونه هایم خیس میشوند؛.

به تو فکر میکنم باران می بارد.

من جادوگر نیستم ؛

تو اما معجزه ای.


¤ نویسنده: سهراب آزادمهر

نوشته های دیگران ( )

ساعت 5:17 عصر دوشنبه 87/2/2

بعد از آن شب بود ،

که انسان را همه دیدند

با بادکنکِ سَرَش

که بزرگُ بزرگتر می شد به فوتِ علم

وتماشاچیان تاجر ،

تخمین می زدند که در این استوانه بزرگ

می شود هزار اسبُ الاغ را

به هزار آخور پُر از کاهُ علوفه بست

و همه دیدند که آن شب او

انگشتر اعتقاد به سپیدارها را

از انگشتِ خود بیرون کشید !

با کلاهی از یال شیر ،

بارانی یی از پوستِ وال ،

شلواری از چرم کرگدن ،

کفشی از پوست گاومیش ،

موهایی از یال بلندِ اسب ،

دندانهایی از عاج فیل

و استخوانهائی همه از طلای ناب

و قلبش....

تنها قلبش قلبِ خود او بود !

کندوی نو ساخته ای

که زنبورانش در دفتر ِ شعر ِ شاعری ،

همه سوخته بودند

به آتش گلهای سرخُ زرد !


¤ نویسنده: سهراب آزادمهر

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:27 عصر دوشنبه 87/1/19


¤ نویسنده: سهراب آزادمهر

نوشته های دیگران ( )

ساعت 4:26 عصر یکشنبه 87/1/18

 


¤ نویسنده: سهراب آزادمهر

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:41 عصر سه شنبه 86/12/28

  ما باید روی تمام دیوارها 
  کلماتی روشن تر از نشانی نور بنویسیم
  مادران ما می گفتند
 نمی شود از نور
 سمت خاموشی خواب رفت و نترسید
  اما از تاریکی که به در ایی
  تمام دریا ها از دور پیداست
 برای همین برخاستن است
 که گاهی باید زمین بخوریم
 بله
  این یک شعر کاملا سیاسی است
  شما حق ندارید کلمه ی پوزخند و قیچی را به یاد آورید
  شوخی می کنم آقا
 کوچه پر از گلدان های شکسته
 به زودی ماشین رفتگران شهرداری سرخواهند رسید
 همه چیز درست خواهد شد
  آرامش نهایی نی زار
 خبر از تاریکی بادهای بی دلیل نمی دهد
 نگران ردپای کلمات ما
  بر این کوچه ی بی نام و بی انتها نباش
 این ها همه حرف است
 که هی حرف توی حرف می اید

 


¤ نویسنده: سهراب آزادمهر

نوشته های دیگران ( )

ساعت 5:15 عصر شنبه 86/12/25

 باور کنید به این خار خاموش حتی نازکتر از گل نگفته‌ام.


 پنداری به خاطرِ خوابِ این آبگینه‌ی انتظار
 باید تمام عمر بر پنجه‌ی پا
 از حول پچپچه‌ی پشیمانِ چشمها و گریه‌ها بگذرم
 با این همه اما می‌روم در یک پیاله‌ی آب می‌نگرم:
 زلال همچون تبسم طفلی که از خوابِ خدا و
 آرامشِ رویا باز می‌آید.


 آه رخساره‌ی لرزان میانسالی!
 تبسم بی‌وقفه‌ی آن سالها را چگونه از یاد بُرده‌ای!؟
 باور کنید به این خارخسته که در خواب دیده‌ام حتی
 نازکتر از گل نگفته‌ام هنوز
 می‌خواهم این گونه در یقین خویش از بد گمانیِ روزگار بگذرم
 بگذار در نخوتِ خزانیِ این سال و ماه
 تنها دمی سخن از سبزینگی سردهم ای باد،
 از باغچه‌های خاکستر خاطره‌ئی اگر باقی است
 تنها دو دستِ زنانه‌ی پریچه‌ای مغموم است
 که بر شانه‌های خمیده‌ی من
 خوابِ فروغ و فردائی نیامده می‌بیند.

 

 


¤ نویسنده: سهراب آزادمهر

نوشته های دیگران ( )

   1   2   3      >
3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
2
:: بازدید دیروز ::
2
:: کل بازدیدها ::
25748

:: درباره من ::

نوشته بر باد


:: لینک به وبلاگ ::

نوشته بر باد

::پیوندهای روزانه ::

:: آرشیو ::

دل نوشته های شبانه
بهار 1387

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

بنیاد باران(خاتمی بزرگ)

:: خبرنامه وبلاگ ::